، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

مانی مامانی

بدون عنوان

سلام عسلم گل پسرم به تازگی 11ماهه شدی. از 10 ماهگی چهار دست وپا میری واین روزا از مبل وهرچیز دیگه ای که گیرت میاد میگیری و بلند میشی فکر کنم دیگه چیزی نمونده راه بیفتی عشقم. از بعد عید هم که من رفتم سر کار هر روز مامان پروین و مامان اکرم میان پیشت تا من مجبور نشم تو رو از خواب ناز بیدار کنم تنها مشکلی که تو این مدت داشتیم شیر خشک نخوردن تو بود  این موضوع خیلی منو ناراحت کرد ولی خوب چون غذا میخوردی مشکل خاصی پیش نیومد خدارو شکر. حالا چهار تا دندون داری و تقریبا میتونی همه چیزو بصورت له شده بخوری. اینقدر تو این مدت شیرین شدی که خدا میدونه هرکاری بقیه میکنن تقلید میکنی،بای بای میکنی، با هر آهنگی که میشنوی شروع...
8 خرداد 1394

6 ماهگی که منظرش بودیم

پسر عزیزم بلاخره 6 ماهه شدی خیلی انتظار این روز رو کشیدم دلم میخواست ببینم وقتی 6 ماهه میشی چطور پسری میشی ... وحالا میبینم که از همیشه شیرینترو زیباتر شدی.واقعا روزی هزاربار خدا رو شکر میکنم که همچین فرشته ای به ما هدیه داده فرشته ای که شده تمام زندگی ما. عزیزم 6 ماهگیت مصادف شد با شب یلدا و ما اون شب برات یه کیک هندونه ای گرفتیم وخونه مامان پروین کلی ازت عکس گرفتیم. خیلی وقته برات ننوشتم آخه اصلا وقت آزادی برام نمیذاری خوب، ولی خیلی وقتها حرفهایی تو دلم بود که دوست داشتم برات بنویسم ولی اینقدر ازش گذشت که فراموششون کردم   عزیزم حالا دیگه 2فصل از زندگیت گذشت و تو وارد سومین فصل خدا شدی،راستش من که اصل...
14 دی 1393

۴ماهگی

سلام پسر گلم حالا دیگه ۴ماهه شدی عزیز دلم، این روزا خیلی بامزه و خیلی غرغرو شدی! وقتی  از چیزی خوشت میاد کلی دست و پا میزنی تا بگیریش ،بعدم سریع میکنیش تو دهنت گاهی با صدا میخندی،وقتی میذاریمت زمین خودتو بلند میکنی و میخوای بشینی،خلاصه مردی شدی واسه خودت😄 گاهی وقتها خیلی غر میزنی ومن همش سعی میکنم بخوابونمت که به کارام برسم ولی وقتی میخوابی واقعا دلم برات تنگ میشه ! هفته پبش رفتیم عقد خاله ،تو محضر خیلی پسر خوبی بودی و همینطور تو سالن ولی آخر شب نمیدونم یه هو چی شد که کل سالنو گذاشتی رو سرت طوری که من وبابا ومامان پروین وعمو مهرداد مجبور شدیم سریع اونجا رو ترک کنیم ،شبیه این اتفاق شب بله برون خاله هم اتفاق افتاد وخاله ...
8 آبان 1393

اولین فصل زندگی (تابستان)

مانی عزیزم امروز اول مهر وپاییزه، حالا دیگه پسرم ۳ماهه شدی واولین تابستان زندگیتو پشت سر گذاشتی آرزو میکنم صد تا از این تابستانها رو با شادی و سلامتی سپری کنی ،۳ماهگیت مقارن شد با تولد بابا برای همین یه تولد کوچولو برات گرفتیم که بابا هم یه شمع۳۴ روی کیکت گذاشت😊  نمیدونم چرا از رسیدن پاییز دلم گرفته،الان که دارم این مطلبو مینویسم ساعت ۴ بعداز ظهره و تو عین یه فرشته تو خواب نازی ،با اینکه تازه امروز رفتیم تو پاییز ولی از بیرون صدای زوزه باد میاد و درختها رو تکون میده این صحنه ها تو قلبم آشوب میکنه ،یاد پاییز و برگ ریزان و مدرسه... با این حال امسال پاییز برام رنگ دیگه ای داره وقتی یاذم میفته که امسال تو رو دارم قلبم فشرده میشه دلم میخ...
1 مهر 1393

۲ماهگی مانی

سلام عزیزم ،امروز ۲ماهه شدی کوچولوی من، جالب اینجاست که ۲ماهگی تو مصادف شد با پنجمین سالگرد عقد من وبابایی😊 چقدر خوشحالیم که امسال تو سالگرد عقدمون یه فرشته کوچولوی ۲ماهه داریم این بهترین وبزرگترین هدیه ایه که خدا بهمون داده،  عزیزم این روزها هم برای تو وهم ما خیلی سخت میگذره آخه تو کوچولوی ماه ما بخاطر ریفلاکست شبها اصلا خوب نمیخوابی و اکثر شبها تا ساعت ۴و۵صبح بیداری وما رو دوشمون میچرخونیمت نمیدونی چقدر من و بابایی دلمون برات کبابه،تمام آرزومون اینه که تو زودتر خوب شی،البته دکتر گفته این مشکلو اکثر نوزادها دارن و دوره اش که طی بشه خوب میشی ولی ما واقعا طاقت گریه هاتو نداریم ،اونم اون گریه های سوزناکی که شبها میکنی. من خیلی شبها ...
29 مرداد 1393

چهل روزگی پسر دلبندم

باورم نمیشه عزیزم ،امروز چهل روزه شدی . چهل روز نفس گیر گذشت،خیلی سخت و خیلی شیرین بود، الان که فکرشو میکنم باورم نمیشه منی که اینقدر خوش خواب بودم تو این مدت چه شب بیداریها که نداشتم ولی با وجود نازنین تو اصلا احساس خستگی نمیکردم، تو این مدت ۱۵روز خونه مامانی بودیم باقیشم مامان پروین اومد پیشمون موند، مامان بزرگهات واقعا تو این مدت برات سنگ تموم گذاشتن وحسابی برات زحمت کشیدن عزیزم حالا دیگه یه کم جون گرفتی وهر روز داری شیرین تر میشی ،از۲۲روزگی شروع کردی به خنده های ارادی تو بیداری ،از۱۵ روزگی سرتو به دنبال اشیا و بخصوص جغجغه میچرخونی و دنبال میکنی، حالا دیگه چهره های آشنا رو میشناسی و بهشون لبخند میزنی، منو که میبینی لبخندمیزنی و دست و ...
8 مرداد 1393

خوش اومدی پسرم

مانی عزیزم ،زندگی من،چطور از احساسات دو هفته اخیرم برات بنویسم روزهایی که زیبانرین و شگفت انگیزترین روزهای زندگیم بودند،تو الان دو هفته است که قدمهای کوچولوتو به این دنیا گذاشتی،روز ۳۰\۰۳\۹۳ در میان بهت و حیرت واشکها و لبخندهای ما به دنیا اومدی ،خاطره اون روز هنوزم منو به گریه میندازه هنوزم وقتی نگات میکنم فکر میکنم خواب میبینم باورم نمیشه این موجود کوچولو وناز پسر کوچولوی خودمه ،همونی که براش لالایی میخوندم ،همون که شبها خوابشو میدیدم ، وای مانی من ،نمیدونی از داشتنت چقدر احساس خوشبختی میکنم ،فرشته کوچولوی من ،اون لحظه رو هرگز فراموش نمیکنم،لحظه ای که برای اولین بار از من جدات کردن و تو به شدت گریه میکردی ولی وقتی صورتت رو چسبوندن به صورتم ...
14 تير 1393