، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

مانی مامانی

6 ماهگی که منظرش بودیم

پسر عزیزم بلاخره 6 ماهه شدی خیلی انتظار این روز رو کشیدم دلم میخواست ببینم وقتی 6 ماهه میشی چطور پسری میشی ... وحالا میبینم که از همیشه شیرینترو زیباتر شدی.واقعا روزی هزاربار خدا رو شکر میکنم که همچین فرشته ای به ما هدیه داده فرشته ای که شده تمام زندگی ما. عزیزم 6 ماهگیت مصادف شد با شب یلدا و ما اون شب برات یه کیک هندونه ای گرفتیم وخونه مامان پروین کلی ازت عکس گرفتیم. خیلی وقته برات ننوشتم آخه اصلا وقت آزادی برام نمیذاری خوب، ولی خیلی وقتها حرفهایی تو دلم بود که دوست داشتم برات بنویسم ولی اینقدر ازش گذشت که فراموششون کردم   عزیزم حالا دیگه 2فصل از زندگیت گذشت و تو وارد سومین فصل خدا شدی،راستش من که اصل...
14 دی 1393

۴ماهگی

سلام پسر گلم حالا دیگه ۴ماهه شدی عزیز دلم، این روزا خیلی بامزه و خیلی غرغرو شدی! وقتی  از چیزی خوشت میاد کلی دست و پا میزنی تا بگیریش ،بعدم سریع میکنیش تو دهنت گاهی با صدا میخندی،وقتی میذاریمت زمین خودتو بلند میکنی و میخوای بشینی،خلاصه مردی شدی واسه خودت😄 گاهی وقتها خیلی غر میزنی ومن همش سعی میکنم بخوابونمت که به کارام برسم ولی وقتی میخوابی واقعا دلم برات تنگ میشه ! هفته پبش رفتیم عقد خاله ،تو محضر خیلی پسر خوبی بودی و همینطور تو سالن ولی آخر شب نمیدونم یه هو چی شد که کل سالنو گذاشتی رو سرت طوری که من وبابا ومامان پروین وعمو مهرداد مجبور شدیم سریع اونجا رو ترک کنیم ،شبیه این اتفاق شب بله برون خاله هم اتفاق افتاد وخاله ...
8 آبان 1393

اولین فصل زندگی (تابستان)

مانی عزیزم امروز اول مهر وپاییزه، حالا دیگه پسرم ۳ماهه شدی واولین تابستان زندگیتو پشت سر گذاشتی آرزو میکنم صد تا از این تابستانها رو با شادی و سلامتی سپری کنی ،۳ماهگیت مقارن شد با تولد بابا برای همین یه تولد کوچولو برات گرفتیم که بابا هم یه شمع۳۴ روی کیکت گذاشت😊  نمیدونم چرا از رسیدن پاییز دلم گرفته،الان که دارم این مطلبو مینویسم ساعت ۴ بعداز ظهره و تو عین یه فرشته تو خواب نازی ،با اینکه تازه امروز رفتیم تو پاییز ولی از بیرون صدای زوزه باد میاد و درختها رو تکون میده این صحنه ها تو قلبم آشوب میکنه ،یاد پاییز و برگ ریزان و مدرسه... با این حال امسال پاییز برام رنگ دیگه ای داره وقتی یاذم میفته که امسال تو رو دارم قلبم فشرده میشه دلم میخ...
1 مهر 1393

۲ماهگی مانی

سلام عزیزم ،امروز ۲ماهه شدی کوچولوی من، جالب اینجاست که ۲ماهگی تو مصادف شد با پنجمین سالگرد عقد من وبابایی😊 چقدر خوشحالیم که امسال تو سالگرد عقدمون یه فرشته کوچولوی ۲ماهه داریم این بهترین وبزرگترین هدیه ایه که خدا بهمون داده،  عزیزم این روزها هم برای تو وهم ما خیلی سخت میگذره آخه تو کوچولوی ماه ما بخاطر ریفلاکست شبها اصلا خوب نمیخوابی و اکثر شبها تا ساعت ۴و۵صبح بیداری وما رو دوشمون میچرخونیمت نمیدونی چقدر من و بابایی دلمون برات کبابه،تمام آرزومون اینه که تو زودتر خوب شی،البته دکتر گفته این مشکلو اکثر نوزادها دارن و دوره اش که طی بشه خوب میشی ولی ما واقعا طاقت گریه هاتو نداریم ،اونم اون گریه های سوزناکی که شبها میکنی. من خیلی شبها ...
29 مرداد 1393

چهل روزگی پسر دلبندم

باورم نمیشه عزیزم ،امروز چهل روزه شدی . چهل روز نفس گیر گذشت،خیلی سخت و خیلی شیرین بود، الان که فکرشو میکنم باورم نمیشه منی که اینقدر خوش خواب بودم تو این مدت چه شب بیداریها که نداشتم ولی با وجود نازنین تو اصلا احساس خستگی نمیکردم، تو این مدت ۱۵روز خونه مامانی بودیم باقیشم مامان پروین اومد پیشمون موند، مامان بزرگهات واقعا تو این مدت برات سنگ تموم گذاشتن وحسابی برات زحمت کشیدن عزیزم حالا دیگه یه کم جون گرفتی وهر روز داری شیرین تر میشی ،از۲۲روزگی شروع کردی به خنده های ارادی تو بیداری ،از۱۵ روزگی سرتو به دنبال اشیا و بخصوص جغجغه میچرخونی و دنبال میکنی، حالا دیگه چهره های آشنا رو میشناسی و بهشون لبخند میزنی، منو که میبینی لبخندمیزنی و دست و ...
8 مرداد 1393

خوش اومدی پسرم

مانی عزیزم ،زندگی من،چطور از احساسات دو هفته اخیرم برات بنویسم روزهایی که زیبانرین و شگفت انگیزترین روزهای زندگیم بودند،تو الان دو هفته است که قدمهای کوچولوتو به این دنیا گذاشتی،روز ۳۰\۰۳\۹۳ در میان بهت و حیرت واشکها و لبخندهای ما به دنیا اومدی ،خاطره اون روز هنوزم منو به گریه میندازه هنوزم وقتی نگات میکنم فکر میکنم خواب میبینم باورم نمیشه این موجود کوچولو وناز پسر کوچولوی خودمه ،همونی که براش لالایی میخوندم ،همون که شبها خوابشو میدیدم ، وای مانی من ،نمیدونی از داشتنت چقدر احساس خوشبختی میکنم ،فرشته کوچولوی من ،اون لحظه رو هرگز فراموش نمیکنم،لحظه ای که برای اولین بار از من جدات کردن و تو به شدت گریه میکردی ولی وقتی صورتت رو چسبوندن به صورتم ...
14 تير 1393

مامان تو مرخصی

سلام کوچولوی من ،بلاخره من به آرزوم رسیدم واتاقت چیده ومرتب شد نمیدونی چقدر نگران بودم که به موقع آماده نشه آخه ما یهویی تصمیم گرفتیم پنجره ها رو دوجداره کنیم وبرای اتاق تو بالکن شیشه ای بزنیم تا در مقابل سرما وگرماوآلودگی حفظت کنه ،خوب یه کم دیر اقدام کردیم ولی بلاخره با تمام حرص خوردنها ونگرانیها تموم شد، ولی همه اومدن کمک کردن که بعدش خونه رو کنند مثل دسته گل😊 نمیدونی چقدر از دیدن اتاق به هم ریختت غصه میخوردم برام شده بود آرزو که مرتبش کنم وبچینم وتزیینش کنم ،البته نمیدونی چقدر بقیه زحمت کشیدن تا من کاری نکنم ،همه درودیوارها وکل خونه رو حسابی تمیز کردن فرشها رو هم دادیم بیرون شستند ،چندتا کوچولوشم مامان اکرم خودش شست...بابایی که دیگه نا ن...
27 خرداد 1393

هفته ۳۳ام

سلام گل پسر مامان ،چطوری وروجک خوشگل، اون تو خوش میگذره؟ من وبابایی که خیلی دلمون میخواد زودتر پسر کوچولومونو ببینیم ولی خوب تو اصلا عجله نکن مامانی ،فعلاتوهفته ۳۳امی، ما هم عجله نداریم فقط میخوایم پسرمون صحیح وسالم باشه من وبابا دوران پرفراز ونشیبی رو تو این مدت گذروندیم، پر از نگرانیها وحساسیتها،واقعا نمیدونی که طفلکی بابایی تو این مدت چی کشید شاید بیشتر از من نگران تو بود و واقعا هر کاری از دستش برمیومد کرد تا خیالش راحت باشه که برای پسر کوچولوش تو این مدت هیچ مشکلی پیش نمیاد، مدام تو اینترنت وخبرها دنبال بهترینها برای تو بود و راستش دیگه این حساسیتها هم خودشو اذیت میکنه هم منو خسته،با این حال خودش در مسایلی که مربوط به تو باشه اصلا ک...
24 ارديبهشت 1393

ماه هشتم

سلام عزیز دل مامان وبابا  خیلی وقته برات ننوشتم. راستش چند بار نوشتم ولی متاسفانه همش پرید تو مطالب قبلیم در مورد عید امسال نوشته بودم اینکه با بابایی رفتیم بهار واست شیشه شیر وپستونک خریدیم اینقدر پستونکت بامزه ست که دلم میخواد گازش بگیرم:)   امسال سال تحویل برای من وبابایی حس خیلی قشنگی داشت حس اینکه حالا ما یه خانواده 3نفری هستیم وخدا یه عیدی خیلی قشنگ بهمون هدیه داده که بابتش نمیدونستیم چطور شکر گزار باشیم وجود تو نه تنها ما بلکه خونواده هامونم به وجد اورده بود طوری که با وجود اینکه هنوز قدمهای کوچولوتو به دنیای ما نزاشتی ولی تو همه جا نقل مجلس بودی و همه از تو میگفتن ,اینکه سال بعد این موقع مانی هفت سینتونو به هم میریزه,اج...
6 ارديبهشت 1393
1